سخنان فرناندو پسوا-سری اول
سخنان فرناندو پسوا-سری اول
چيزهايي را كه ما را در بر گرفته، به بخشي از خويشتن ما تبديل مي شود.
شادمانه ترين لحظه هاي من، لحظه هايي است كه نمي انديشم، چيزي نمي خواهم و حتا غرق رويا هم نمي شوم.
هرگز كسي را سراغ نداشتم كه بتوانم «سرمشق» صدايش بزنم.
زندگي يعني ديگري بودن؛ حتا احساس آنچه كه امروز دريافتي و آنچه كه ديروز احساس مي كردي، ممكن نيست.
ما آن كه مي پنداريم نيستيم و زندگي، زودگذر و اندوهگين است.
زندگي كلافي است كه كسي آن را در هم ريخته است. كلافي كه باز و كشيده شده و يا خوب جمع شده، ثمري ندارد.
لحظه هايي وجود دارند كه در تهي بودن آنها انسان خود را زنده احساس مي كند و به وضعيت مثبت متراكمي مي رسد.
مردان بزرگ اهل عمل، قديسان، نه با بخشي از احساس شان كه با كل شان رفتار مي كنند.
احساس، زندگي را كه هيچ است به بي نهايت هدايت مي كند.
اگر انسان با خيالبافي زنده باشد نيرويش را صرف خيالبافي مي كند و مقدم بر همه، اين قدرت را دارد تا واقعيت موجود را به خود بشناساند.
اگر انسان از نظر فكري از چيزي مي زيد كه وجود خارجي ندارد و نخواهد داشت، در نهايت هرگز نمي تواند تصور كند كه چه چيزهايي وجود دارند.
به درد نخورها و بي اهميت ها فضاي بينابيني فروتنانه ميانه اي در زندگي حقيقي ما مي گشايند.
درك احساس يك راز دشوار است. مثل اينكه كسي ناظر كشتاري باشد و همزمان به درگيري هاي بي اهميت اجتماعي بينديشد، يا هنگام تماشاي سنگي كوچك بر سطح خيابان، هيچ تصويري جز هستي خود را دامن نزند.
اندوه تلاش گران سخت كوش بدترين نوع اندوه است.
مجسمه اندامي مرده است كه با قلم كنده كاري شده تا مرگ را در ماده اي ابدي نگهداري كند.
زندگي به خودي خود يعني مرگ، چون در زندگي خود روزي نمي يابيم كه با گذارآن يك روز از زندگي مان كاسته نشود.
من ادراك شكست را با خود مانند پرچم پيروزي به هر سو مي كشانم.
بزرگترين هراس خود را نه فقط در زندگي جهان هستي، بلكه در روان شخص خود مانند رويدادي بي ارزش نگريستن، سرآغاز خردمندي است.
نه رنج انساني بي نهايت است و نه رنج ما ارزش برتري از خود رنج را دارد كه بايد تاب آوريم.
اينكه زندگي، دردناك يا انديشيدن به زندگي، دردناك است، نادرست است.
همه چيز هيچ است، درد ما هم همين طور.
نجيب زاده كسي است كه هيچ وقت فراموش نمي كند تنها است.
هر يك از ما جامعه اي كامل است.
زماني چيزهايي مرا به خشم مي آورد كه امروز باعث خنده ام مي شوند. براي اين كار پايداري لازم است تا با آن، انسان هاي ميانه ي اهل عمل بر شاعران و هنرمندان خنده سر دهند.
مزيت خيال پرداز در اين است كه، خيال پردازي عملي تر از زندگي است و خيال پرداز از زندگي لذتي گسترده و بسيار گونه گون تر از اهل عمل مي برد.
زندگي يك حالت فكري است و همه چيزهايي كه انجام مي دهيم يا مي انديشيم، براي ما به نسبتي كه معتبر مي پنداريم، معتبر است.
همه ي چيزها، حال هر قدر هم كه حقير باشند وقتي از آن من نباشند همواره برايم جاذبه اي شاعرانه دارند.
هيچ چشم داشتي آزار دهنده تر از چشم داشت چيزهايي كه هرگز وجود نداشته، نيست.
كسي كه بتواند بنويسد، مي تواند ويراني روياهايش را آشكارا تماشا كند.
براي كسي كه خيال اش در سطح پوست جاي دارد، ماجراجويي يك قهرمان رمان، هيجان شخصي و چه بسا بيشتر است.
تنها آنچه كه ما در خيال اش به سر مي بريم، به راستي خودمان هستيم و هر آن چه باقي مي ماند، چون به حقيقت پيوسته است، به جهان و مردمان بستگي دارد.
ما هيچ چيزي را عملي نمي سازيم؛ زندگي مثل آهن ربا ما را جذب مي كند و ما بيهوده مي گوييم: «من حركت مي كنم.»
زندگي سفري تجربي است كه ناخواسته دامن زده مي شود.
انسان هيچ وقت به اندازه اي كه انديشيده، زندگي نكرده است.
وقتي شاهد رقص باشم با رقص همراه مي شوم.
اين همه مدت زيسته ام بي آنكه زيسته باشم! اين همه انديشيده ام بي آنكه انديشيده باشم!
ما در اين جهان، حال ارادي يا غير ارادي، مسافران ميان هيچ و هيچ ايم، يا ميان همه و همه ي مسافران مخالف سفر، حق نداريم براي دردسر مسير سفر ارزش چنداني قايل شويم.
همين كه انسان كاملاً دور دنيا را بگردد و به همان درياچه ي مرغابي كه از آنجا راه افتاده برسد، آنجا انتهاي جهان است؛ در حقيقت، انتهاي جهان مثل ابتداي جهان است.
زندگي هماني است كه ما از آن مي سازيم.
آنچه ما مي بينيم چيزي نيست كه مي بينيم، بلكه آني هست كه ما هستيم.
تجربه هاي زندگي به ما چيزي نمي آموزد، همان گونه كه تاريخ هم ما را از چيزي آگاه نمي كند. تجربه ي حقيقي زماني به دست مي آيد كه ارتباط با واقعيت را محدود كنيم و كاهش ارتباط را نيرو بخشيم.
هر غروب خورشيد، غروب خورشيد است؛ ضرورتي وجود ندارد كه انسان غروب خورشيد را در قسطنطنيه تماشا كند. اگر رهايي در درونم نباشد در هيچ جاي ديگري هم نيست.
ما هرگز نمي توانيم از خويشتن خويش پياده شويم، هرگز به كس ديگري مبدل نمي شويم، مگر اينكه خودمان را با وهم حساس به ديگري مبدل كنيم.
چشم انداز راستين، چشم اندازي است كه خود مي آفرينيم.
كسي كه همه ي درياها را درنورديده باشد، تنها يكنواختي خويشتن خويش را درنورديده است.
اگر بخواهم راهي سفر شوم، در سفر تنها سرنوشت رنگ و رو رفته ي چيزي را مي بينم كه بدون سفر ديده بودم.
هرجا كه باشم خودم هستم، حال چه با مشرق زمين و چه بي مشرق زمين.
صرفنظر از نگاه به درون، همه ي ما نزديك بين هستيم.
كسي كه سفر مي كند ناتوان از احساس است. براي همين هم كتابهاي سفر در نقش كتابهاي تجربه، چنين كم محتوا هستند و ارزش آنها قدردان خيال كسي است كه آنها را نوشته است.
براي ما كه هميشه از خويشتن خويش مي گذريم چشم اندازي جز آنچه خودمان هستيم وجود ندارد، چرا كه ما حتي صاحب [ =دارنده ي ] خودمان هم نيستيم. ما هيچ چيز نداريم، چرا كه هيچ ايم.




